زندگی زیبا...

زندگی زیبا...

وبلاگ شخصی مهدی چابک
زندگی زیبا...

زندگی زیبا...

وبلاگ شخصی مهدی چابک

بخدا لاف زدم!

 

خسته ام...

اونقدر خرابم کِ اصلاً جای گفتن نداره
خسته از حس غریب این تنهایی

خستم بخدا از اینهمه تکرارِ سکوت ُ بازم سکوت.
بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ.

 

بخدا لاف زدم،
من نمیدانم عشق،
رنگ سرخ است؟!
... آبیست؟
یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟!
عشق را در اطراف کودکیم،
خواب دیدم چندین بار!
خواستم صادقُ عاشق باشم!
خواستم مستِ شقایق باشم!
خواستم غرق شوم،
در مهرُ وفاُ عشقُ ...
اما حیف ؛
حس من کوچک بود.
یا که شاید مغلوب! ، پیش زیبایی ها!!

 

پ.ن :
بد بودم و بدتر شدم – شاید دلیلش فرار از کارِ و مشغله

دلم میخواد هرچه زودتر دانُ و امتحانا تموم بشه برم سرِ کارم.

می روم در.پی.احساس.غریبم ...

می روم تا زندگیم را با سکوت ادامه دهم!


 

رنج



رنجم را آهسته در لبخند پنهان می کنم ؛

تا دلش غمگین نگردد هرکسی با من نشست.



معجزه سکوت

 

 

گـاهـی ســکـوت مـعـجـزه مـی کـنـد ؛

                                و تــو مـی آمــوزی کــه هــمـیـشـه :  بــودن ؛

در فــریــاد نــیـســت

امیدوارم

 


 

ترسناک ترین چیز : انسان هایی از ... ؛

جماعتی از رجز خوانی شماره ها ، اسم ها ، نام ها ، ...

 

 

و شاید که فقط کمی از آن ها را بدانیم ( ... )

و اون شاید ها هم دقیق نیستن !

 

 

پ ن :

 می ترسم آنقدر دیر بیاید که دیر شده باشد ! ولی امیدوارم آمدنش دیدنی باشد.


       i have wanted evrything for so long

                and now we can have it


دلم برای ماهی م می سوزد


 

اولین کاری که پس از 1ماه دوری با ورودم به خونه کردم :

به سمت تنگ ماهی رفتم چند ثانیه ای به ماهی خیره شدم ؛

به ماهی سلام کردم ؛

و باز هم به یاد زندگی خودم در این دنیا و...

 

 

گاهی خودم  و مانند یک ماهی می دونم که تو این دنیا فقط دارم وقتم و تلف میکنم

ولی وقتی خودم و جای اون ماهی میزارم فقط به فکر رهایی از اون محفظه شیشه ای پر از آب هستم .

 

و بازم به این نتیجه میرسم که نباید دنیا رو ، زندانی برای خودمون بدونیم ؛

و بازهم دلگیر ماهی زیبایی میشم که خودم اون و در اینجا حبس کردم .

 

 

* از بودن در کنار خانواده بسیار لذت می برم ، اینجا خیلی تغییر نکرده هنوز هم داداشم از من بزرگتره! و هنوزم اینجا به گوشت نخوردن من گیر میدن و هنوزم مثل یک غریبم برای خانواده و هنوزم ماهی من زندگی نباتی خودش و داره ادامه میده و هنوزم ...

 

پ ن :

 

هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود ؛
            هنگامی لب به زمزمه گشودم که مخاطبی نداشتم ؛
                                              و هنگامی تشنه نوازش شدم ،
                                                                 که در برابرم شیطان بود !.


و چه سخت است ...

 

وقتی که دیگر نبود ؛

من به بودنش عادت کردم .

 


وقتی که دیگر رفت ؛

من به انتظار آمدنش نشستم .

 


وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد ؛

            من او را دوست داشتم .

 


وقتی که او تمام کرد ؛

من شروع کردم ... !

وقتی او تمام شد ... من آغاز شدم .

 


و چه سخت است تنها متولد شدن ؛

مثل تنها زندگی کردن است ...

مثل تنها مردن !

 

 

 

پ ن :


انسان تنها میمیرد ؟!


تنهایی ...

۲۰

 

 

 

امروز وارد دهه ی سوم عمرم شدم ،

 

20 سالگی

20 سالگی سنی ست که بیشتر از این ها برایش آرزو داشتم ،

20 سالگی من یعنی کارکردن در روز ، از خستگی ، شب خوابیدن برای فرار از فکرهای بیهوده ،

…20

بی کسی ،

تنهایی ، ... با این که دور و برم خیلی  شلوغ ، !

دیگه باورم شده که تنهام ، !

راستش و بخوای کمی حسودیم میشه که دوستام یا زن دارن یا نامزد یا ... !

میدونم که میدونی که نمیتونم که بمونم که تنها – ک_ خدا !

چیکار باید کرد ؟!

من عاشق ندیدنی هام ! ، عشقی که با چشم ایجاد نشه ، دوست دارم عاشق نادیدنی باشم تا دوستدار ظاهرهای ساختگی .



دوست ندارم مثل خیلی از جوون های امروزی هر روز و هر ماه ، مغز یک جنس مخالف رو شست و شو بدم تا دوره جوونی رو با خوشی بگذرونم و گناه .

 



سر و کله زدن :

سر و کله زدن با افراد زبون نفهم بسیار سخت ه ،

مخصوصاً اگه روستایی باشن ،

مخصوصاً اگه بی سواد باشن ،

مخصوصاً اگه بخوای بری ، خونشون و متر کنی .

مخصوصاً اگه طرح هادی باشه ً!

تیکه ندازین که دلم خونه از طرح هادی قائمشهر ، برای رفتم به داخل خونه ها باید 100 واحد روانشناسی و روابط اجتماعی ، دروغ و ...  هم پاس می کردم که حداقل اینجاها بدردم بخوره

طرح هادی رو بیشترتون میدونین برای چیه پس ادامه نمیدم .

 

 

راستی اصلاً حرفی از پروژه کارورزی و نتایج کنکور نزدم ، خب بهتون بگم که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده !

 

 


پ ن :

امروز اولین سالی بود که روز تولدم کسی به من تبریک نگفت ، یعنی همه من و فراموش کردن ؟ ، نمیدونم!

 

 

این مطلب از اون مطالبیه که اصلاً وقت اصلاحش و ندارم ، اگه غلط املایی داره فدای سرم ! ( این مطلب طی 14 مین تایپ شده )

 

از بهترین فرصت ها


 

بچه که بودم بسیار چشم انتظاری می کردم برای این که هر چه زود تر این ماه بیاد .

شاید باورتون نشه ،

ولی من عاشق این ماه بودم ، یا بهتر بگم از روزه گرفتن لذت می بردم نه برای اینکه غذا  نمی خوردم ، نه اینطور نیست برای اینکه تمام تلاشم و می کردم خوب باشم و بهترین ،

با این که خیلی کوچیک بودم .

معلممون میگفت بچه ها سعی کنید تو این ماه خودتون و اصلاح کنید ، سعی کنید خوب باشید ، به همکلاسی هاتون فحش ندید ، پدر و مادر و اعضای خانوادتون و اذیت نکنید .

یاد گذشته ، یاد شادی های کودکی ، یاد بچگی های پاک ، یاد مهربانی والدین به من ، همه و همه به خیر .

حالا با گذشت 10-12 سال از اون زمان ، نمی دونم چی شد ، کی گذشت ، من چی شدم ،

آیا واقعاً این منم ؟

یا ...

آره همون نقابی که همیشه ازش مثل یک مه یاد می کردم که بین ظاهر و باطنمون فرسنگ ها راهه و تو مه گرفتار شدیم .

 

 

یک چهره ای برای خوددمون ساختیم تا با اون بتونیم تو جامعه ظاهر شیم ، و به بازی های زندگیمون بپردازیم غافل از اینکه بازی نکره باختیم .

  • هر چی به سنمون اضافه شد پیچیدگی های ما انسان ها بیشتر میشه ،
  • هر روز لایه ای بر نقاب روی صورتمون اضافه میشه و کندنش سخت تر ،
  • هر روز به پیچیدگی ها و ناخالصی ما افزوده میشه بدون اینکه خودمون بفهمیم .

 

*  شاید این بهترن زمان هست که بتونیم خودمون رو اصلاح کنیم و بنده ای پاک برای خدا و انسانی خالص و بی ریا برای جامعه خودمون و تمام انسان ها باشیم تا شاید ما هم بتونیم تو این ماه به مهمونی خدا بریم

 

خدایا این بنده گناهکارت رو ببخش