زندگی زیبا...

زندگی زیبا...

وبلاگ شخصی مهدی چابک
زندگی زیبا...

زندگی زیبا...

وبلاگ شخصی مهدی چابک

کیف پول

امروز

ساعت 14.30pm :

من در خونه ، تماس با هم خونه ای : سلام محمدجان خوبی ؟

محمدجان من امروز ساعت 3-5 کلاس دارم ، تو از بوعلی میای ؟ ، من بیام کلید بدم بهت >؟

هم خونه ای : نه منم ساعت 6 کلاس دارم و بوعلی میمونم

 

رفتن به دتشگاه آبادانی در همون زمان ؛

 

ساعت 16pm ، وسط کلاس انقلاب :

هم خونه ای : مهدی کجایی ؟

من : وسط کلاسم نمی تونم حرف بزنم .

هم خونه ای : مهدی ، کلید درب داخلی و چرا بالای در نذاشتی؟

من : یادم رف ، مگه تو نگفتی تا شب کلاس داری >؟!

هم خونه ای : بعداً بهت میگم ، کلاس و بپیچون بیا کلید و بهم بده !

من : 15 دیگه کلاس تموم یشه ، سریع میام ، بای

 

ساعت 16.30pm  ، با عجله ، سوار یکی از تاکسی های میدان جهاد – میدان شریعتی :

اونقدر ذهنم درگیر بحث های داخل کلاس بود که اصلاً هیچی از این صحنه وارد شدن تا خارج شدن م از تاکسی تو ذهنم نیس .

میدان شریعتی پیاده شدم و به سمت خونمون خیابان جوادیه داشتم میرفتم که

چشتون روز بد نبینه

فهمیدم کیف پولم نیس ! ، هزار جور فکر و خیال به ذهنم اومد که چی شد که اینطور شد !؟

ی احتمالاتی و پیش خودم دادم ، به احتمال  :

50% : کیف پولم ، تو تاکسی افتاده

30% : درحال پیاده شدن از تاکسی از دستم افتاده

10% : حواسم نبود و ازم دزدیدن !

 

با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که برم محلی که پیاده شدم بایستم ، البته بعدش رفتم دقیقاً اونطرف خیابون که ماشین های برگشت همین خط اونجا محل مسافر سوار کردنشون بود .

به هم خونه ای زنگ زدم : محمد ، ی اتفاق بد برام افتاده ، کیف پولم غیبش زد ! ، احتکال زیادی میدم تو تاکسی افتاده باشه ، بیا میدان شریعتی کلید و ازم بگیر؛

متاسفانه اونقدر حواسم به صحبت های استاد در سر کلاس بود که حتی اصلاً یادم نمیومد :

چه ماشینی سوار شدم ، راننده چه شکلی بود ؛

 

ساعت 16.50pm ،بعد 20مین ، همون جا :

بعد 20 دقیقه پرسیدن از تک تک راننده ها و ... ؛

هی آقا پسر : بیا اینجا ،

این کیف پول شماس ؟

من :

من : اقا دستتون درد نکنه ، خدایا شکرت ، با چه زبونی ازتون تشکر کنم ، بزارین از شرمندگیتون در بیام بفرما این شیرینی ، آقا مرسی  ، الهی همیشه سلامت باشین ، خوش بخت و ....

آخرش هم از من پول و قبول نکرد ( دمش گرم ! )

ولی واقعاً از خوشحالی داشتم پر در میاوردم

 

 

پیوست :  

خدایا شکرت ، واقعاً من چقدر خوش شانسم ا ! ؛

این همه مدارکم تو کیفم بود که اگه گمم میشد ، اونم تو شهر غریب ... واوی لا ...

کارت ملی ، کارت دانشجویی ، کارت های عابر بانک ، عکس های شخصی ، این همه پول ... ( ) و ...

 

 

پ ن :

خدایا واقعاً شکرت

ساری نوشت

صبح رسیدم ساری ( 6 صبح ) – بعد 12 ساعت راه

 

خست ه و ...

ولی یه دل پر از شوق و ذوق برای دیدن مادرم بعد 1ماه

بخدا سنگم بود آب میشد چه برسه به دل ه من

متاسفانه یا خوشبختانه دیروز روز قربونی بود ، بدیش به خاطره قربونیش نیس ، بدیس به خاطره مهمون داشتن و ... هس

فقط تنها کاری که کردم یک سلام و علیک گرم با خانواده و لا لا ...

ساعت 12 بیدار شدم و خبر دار شدم پدر و داییم گوسفند بی گناه و سر بریدن و کشتن و پوست کندن و گوشتش و هم قسمت ...

 

پس از کنفرانسی که 1سال پیش در مورد ضد گوشت خواری ارائه دادم و فقط هو کردن دیگه دنبال حاشیه در این حیطه نبودم و الآنم حوصله سخنرانی ندارم !

 

شاید خیلی خودم و میگیرم ولی واقعآً حس میکنم حق دارم !،



بعضی وقتا احساس غرور میکنم که به هیچکی تظاهر به دوستی و مثلاً عشق نکردم ! ،



 یاد 3 روز پیش اوفتادم که قصد خرید برای عروسی پسرداییم که هفته دیگه تو ساری برگذار میشه رو داشتم ؛

فقط اون شب کارم شده بود ، کرکر خنده ، شاید هیچوقت تیکه های پی در پی دخترهای خیابان پاستور همدان از ذهنم بیرون نره! یعنی این همه دختر که در به در دنبال یه پسر خوب میگردن!

 

 بابا بخدا من قصد ازدواج ندارم به کی بگم

 

 

پ ن :

 

تو زندگی مثل یه تمبر باش ؛

                 به یک هدف بچسب ،

                           و اون و به مقصد برسون


زندگی دانشجویی

 

سلام

خیلی وقت بود که نتونستم ایجا مطلبی بدم ، چون دسترسی به اینترنت نداشتم

الآن که دارم تایپ میکنم ساعت 2 بامداد هست و دوستم در 2متری بنده خوابیده ، و یکی دیگه از هم خونه ای هان در اون یکی اتاق؛

زندگی دانشجویی سخته ، خیلی سخت

من به این اصلاً عادت نداشتم و هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم که زمانی برسه که از شمال بیام در غرب کشور اونم در همدان زندگی کنم ، ولی این یک قسمت هست

من به قسمت اعتقاد دارم .

با شرایطی دارم دست وپنجه نرم میکنم که بیشتر جنگ و جدل با خودم ه ( اسمش هس خودسازی )

 

ببخشید که نمی تونم به وبلاگه اتون سر بزنم شرایطم بسیار بحرانی ه .

از همه دوستانم معذرت میخوام ، سعی میکنم به زودی زود باز آپ کنم ؛

 


پ ن :


هوا گرفته بود ، باران می بارید ؛


کودکی آهسته گفت : خدایا گریه نکن ، درست میشه !ً

 

زندگی در همدان


 

زندگی من دچار تحولی بزرگ شده

 

دیروز خونه با ۲ تا از دوستام اجاره کردیم به مدت ۹ ماه

امروز وسایلم رو در مسافر خونه جمع می کنم ( تنهایی)

فردا وسایلم رو میبرم خونه جدید

پس فردا دوستام از تهران میان (البته وسایلشون و میارن)

۳روز دیگه هم کلاس داریم (البته من شنبه و ۱شنبه هم کلاس دارم)

 

همدان شهر خوبیه و یک کلان شهر هست (البته ششمین کلان شهر به حساب میاد)

مردم همدان بسیار بی آزارن تا حالا که هیچ مشکلی نداشتم .

 


خب نمی دونم دیگه چی بگم ؛

 انشالله که همیشه سلامت باشید

تحویل پروژه



  • امروز ، روز تحویل پروژه هست

  • ساعت 1 تحویل پروژه ...

  • الآن ساعت 3 بامداد ...

  • الآن اومدم تا چند تا عکس برای پروژم تهیه کنم 

  • ، فرصتی هم برای پست دادن

  • البته در حد 2 مین


ثبت نام دانشگاه


مرحله ثبت نام تموم شده ُ و امروز رسیدم ساری


از امروز باید کارهای پایانی پروژه کارآموزی رو انجام بدم و برای تحویل آمادش کنم


خیلی خسته بودم ،

واقعاً همدان تا اینجا خیلی راحه ( حدود 12 ساعت )


هفته دیگه میرم تا خونه بگیرم و مستقر بشم .


دانشگاه خوبی به نظر میرسه و از نظر سطح علمی بسیار بالاست و هم سطح دانشگاه های روزانه هست .




آیا روزهای سختی به پایان نخواهد رسید؟


 

مهدی قطعاً تموم میشه

یادت نیست 2 ماه از سال 89 رفت ؛

 بعدش یک روزی گفتی : امسال بهترین سال تمام زندگیم خواهد بود .

مهدی هنوز هم امسال ، 89 هست .

4 ماه کار فوق العاده سخت ، که حتی فکر کنم در تمام طول عمر 20 ساله ام اینقدر سختی نکشیدم . !

 

این روز ها هم داره میگذره

 

 

 

·       *   نتیجه نهایی کنکور اومد ؛

من همدان قبول شدم ،

دانشگاه آبادانی و توسعه روستاها

در رشته مهندسی تکنولوژی نقشه برداری

 

 

 

*  این روزهام شده :

سرکوفت شنیدن از همه :

پدر و مادر : برای اینکه چرا شهر دور انتخاب کردی ؟!ً (با اینکه هزار دلیل دارم ولی فرصت جواب دادن ندارم و نمیدن)

برادر : چرا اخلاقت اینطور شده ؟!

دوستان : چرا چند وقتیه پیدات نیس ؟! ( خوبه که دارم کار خودشون و انجام میدم ! )

 

·         *  وقتی هم پام و از خونه بیرون میزارم ، انگار احساس میکنم همه میخوان به من گیر بدن !ً

 

 

 

خدایای خودت میدونی که هنوز توی کما هستم ، اصلاً وقت فکر کردن در مورد هیچ چیز به جز کارم رو ندارم ، ولی هر کسی یه جوری به من گیر میده ، اصلاً تو این همه مدت هنور 10 مین هم در مورد جایی که باید تا 1 ماه دیگه – 2سال و اونجا باشم فکر نکردم

 

 

 

خدایا ، همیشه یاورم ، کمکم کن

انتخاب دانشگاه و شهر

 

دیروز کارورزی نقشه برداری پس از 21 روز با کلاس آموزشی درس فتوگرامتری به اتمام رسید

7 مهر زمان تحویل پروژه هست که توی این مدت فرصت داریم تا پروژه رو آماده و تحویل بدیم .

 

چند روز پیش زمان انتخاب رشته و دانشگاه مقطع کارشناسی ناپیوسته بود ، به علت درگیر بودن در کارها و نبود وقت نتوستم انتخاباتم رو تو اینجا بزارم ،

حالا به ذهنم رسید که این کار رو بکنم

برای دیدنش به ادامه مطلب برین

ادامه مطلب ...