زندگی زیبا...

زندگی زیبا...

وبلاگ شخصی مهدی چابک
زندگی زیبا...

زندگی زیبا...

وبلاگ شخصی مهدی چابک

ساری نوشت

صبح رسیدم ساری ( 6 صبح ) – بعد 12 ساعت راه

 

خست ه و ...

ولی یه دل پر از شوق و ذوق برای دیدن مادرم بعد 1ماه

بخدا سنگم بود آب میشد چه برسه به دل ه من

متاسفانه یا خوشبختانه دیروز روز قربونی بود ، بدیش به خاطره قربونیش نیس ، بدیس به خاطره مهمون داشتن و ... هس

فقط تنها کاری که کردم یک سلام و علیک گرم با خانواده و لا لا ...

ساعت 12 بیدار شدم و خبر دار شدم پدر و داییم گوسفند بی گناه و سر بریدن و کشتن و پوست کندن و گوشتش و هم قسمت ...

 

پس از کنفرانسی که 1سال پیش در مورد ضد گوشت خواری ارائه دادم و فقط هو کردن دیگه دنبال حاشیه در این حیطه نبودم و الآنم حوصله سخنرانی ندارم !

 

شاید خیلی خودم و میگیرم ولی واقعآً حس میکنم حق دارم !،



بعضی وقتا احساس غرور میکنم که به هیچکی تظاهر به دوستی و مثلاً عشق نکردم ! ،



 یاد 3 روز پیش اوفتادم که قصد خرید برای عروسی پسرداییم که هفته دیگه تو ساری برگذار میشه رو داشتم ؛

فقط اون شب کارم شده بود ، کرکر خنده ، شاید هیچوقت تیکه های پی در پی دخترهای خیابان پاستور همدان از ذهنم بیرون نره! یعنی این همه دختر که در به در دنبال یه پسر خوب میگردن!

 

 بابا بخدا من قصد ازدواج ندارم به کی بگم

 

 

پ ن :

 

تو زندگی مثل یه تمبر باش ؛

                 به یک هدف بچسب ،

                           و اون و به مقصد برسون


زندگی دانشجویی

 

سلام

خیلی وقت بود که نتونستم ایجا مطلبی بدم ، چون دسترسی به اینترنت نداشتم

الآن که دارم تایپ میکنم ساعت 2 بامداد هست و دوستم در 2متری بنده خوابیده ، و یکی دیگه از هم خونه ای هان در اون یکی اتاق؛

زندگی دانشجویی سخته ، خیلی سخت

من به این اصلاً عادت نداشتم و هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم که زمانی برسه که از شمال بیام در غرب کشور اونم در همدان زندگی کنم ، ولی این یک قسمت هست

من به قسمت اعتقاد دارم .

با شرایطی دارم دست وپنجه نرم میکنم که بیشتر جنگ و جدل با خودم ه ( اسمش هس خودسازی )

 

ببخشید که نمی تونم به وبلاگه اتون سر بزنم شرایطم بسیار بحرانی ه .

از همه دوستانم معذرت میخوام ، سعی میکنم به زودی زود باز آپ کنم ؛

 


پ ن :


هوا گرفته بود ، باران می بارید ؛


کودکی آهسته گفت : خدایا گریه نکن ، درست میشه !ً

 

و چه سخت است ...

 

وقتی که دیگر نبود ؛

من به بودنش عادت کردم .

 


وقتی که دیگر رفت ؛

من به انتظار آمدنش نشستم .

 


وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد ؛

            من او را دوست داشتم .

 


وقتی که او تمام کرد ؛

من شروع کردم ... !

وقتی او تمام شد ... من آغاز شدم .

 


و چه سخت است تنها متولد شدن ؛

مثل تنها زندگی کردن است ...

مثل تنها مردن !

 

 

 

پ ن :


انسان تنها میمیرد ؟!


تنهایی ...

زندگی در همدان


 

زندگی من دچار تحولی بزرگ شده

 

دیروز خونه با ۲ تا از دوستام اجاره کردیم به مدت ۹ ماه

امروز وسایلم رو در مسافر خونه جمع می کنم ( تنهایی)

فردا وسایلم رو میبرم خونه جدید

پس فردا دوستام از تهران میان (البته وسایلشون و میارن)

۳روز دیگه هم کلاس داریم (البته من شنبه و ۱شنبه هم کلاس دارم)

 

همدان شهر خوبیه و یک کلان شهر هست (البته ششمین کلان شهر به حساب میاد)

مردم همدان بسیار بی آزارن تا حالا که هیچ مشکلی نداشتم .

 


خب نمی دونم دیگه چی بگم ؛

 انشالله که همیشه سلامت باشید

تحویل پروژه



  • امروز ، روز تحویل پروژه هست

  • ساعت 1 تحویل پروژه ...

  • الآن ساعت 3 بامداد ...

  • الآن اومدم تا چند تا عکس برای پروژم تهیه کنم 

  • ، فرصتی هم برای پست دادن

  • البته در حد 2 مین


ثبت نام دانشگاه


مرحله ثبت نام تموم شده ُ و امروز رسیدم ساری


از امروز باید کارهای پایانی پروژه کارآموزی رو انجام بدم و برای تحویل آمادش کنم


خیلی خسته بودم ،

واقعاً همدان تا اینجا خیلی راحه ( حدود 12 ساعت )


هفته دیگه میرم تا خونه بگیرم و مستقر بشم .


دانشگاه خوبی به نظر میرسه و از نظر سطح علمی بسیار بالاست و هم سطح دانشگاه های روزانه هست .




آیا روزهای سختی به پایان نخواهد رسید؟


 

مهدی قطعاً تموم میشه

یادت نیست 2 ماه از سال 89 رفت ؛

 بعدش یک روزی گفتی : امسال بهترین سال تمام زندگیم خواهد بود .

مهدی هنوز هم امسال ، 89 هست .

4 ماه کار فوق العاده سخت ، که حتی فکر کنم در تمام طول عمر 20 ساله ام اینقدر سختی نکشیدم . !

 

این روز ها هم داره میگذره

 

 

 

·       *   نتیجه نهایی کنکور اومد ؛

من همدان قبول شدم ،

دانشگاه آبادانی و توسعه روستاها

در رشته مهندسی تکنولوژی نقشه برداری

 

 

 

*  این روزهام شده :

سرکوفت شنیدن از همه :

پدر و مادر : برای اینکه چرا شهر دور انتخاب کردی ؟!ً (با اینکه هزار دلیل دارم ولی فرصت جواب دادن ندارم و نمیدن)

برادر : چرا اخلاقت اینطور شده ؟!

دوستان : چرا چند وقتیه پیدات نیس ؟! ( خوبه که دارم کار خودشون و انجام میدم ! )

 

·         *  وقتی هم پام و از خونه بیرون میزارم ، انگار احساس میکنم همه میخوان به من گیر بدن !ً

 

 

 

خدایای خودت میدونی که هنوز توی کما هستم ، اصلاً وقت فکر کردن در مورد هیچ چیز به جز کارم رو ندارم ، ولی هر کسی یه جوری به من گیر میده ، اصلاً تو این همه مدت هنور 10 مین هم در مورد جایی که باید تا 1 ماه دیگه – 2سال و اونجا باشم فکر نکردم

 

 

 

خدایا ، همیشه یاورم ، کمکم کن

۲۰

 

 

 

امروز وارد دهه ی سوم عمرم شدم ،

 

20 سالگی

20 سالگی سنی ست که بیشتر از این ها برایش آرزو داشتم ،

20 سالگی من یعنی کارکردن در روز ، از خستگی ، شب خوابیدن برای فرار از فکرهای بیهوده ،

…20

بی کسی ،

تنهایی ، ... با این که دور و برم خیلی  شلوغ ، !

دیگه باورم شده که تنهام ، !

راستش و بخوای کمی حسودیم میشه که دوستام یا زن دارن یا نامزد یا ... !

میدونم که میدونی که نمیتونم که بمونم که تنها – ک_ خدا !

چیکار باید کرد ؟!

من عاشق ندیدنی هام ! ، عشقی که با چشم ایجاد نشه ، دوست دارم عاشق نادیدنی باشم تا دوستدار ظاهرهای ساختگی .



دوست ندارم مثل خیلی از جوون های امروزی هر روز و هر ماه ، مغز یک جنس مخالف رو شست و شو بدم تا دوره جوونی رو با خوشی بگذرونم و گناه .

 



سر و کله زدن :

سر و کله زدن با افراد زبون نفهم بسیار سخت ه ،

مخصوصاً اگه روستایی باشن ،

مخصوصاً اگه بی سواد باشن ،

مخصوصاً اگه بخوای بری ، خونشون و متر کنی .

مخصوصاً اگه طرح هادی باشه ً!

تیکه ندازین که دلم خونه از طرح هادی قائمشهر ، برای رفتم به داخل خونه ها باید 100 واحد روانشناسی و روابط اجتماعی ، دروغ و ...  هم پاس می کردم که حداقل اینجاها بدردم بخوره

طرح هادی رو بیشترتون میدونین برای چیه پس ادامه نمیدم .

 

 

راستی اصلاً حرفی از پروژه کارورزی و نتایج کنکور نزدم ، خب بهتون بگم که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده !

 

 


پ ن :

امروز اولین سالی بود که روز تولدم کسی به من تبریک نگفت ، یعنی همه من و فراموش کردن ؟ ، نمیدونم!

 

 

این مطلب از اون مطالبیه که اصلاً وقت اصلاحش و ندارم ، اگه غلط املایی داره فدای سرم ! ( این مطلب طی 14 مین تایپ شده )