ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اولین کاری که پس از 1ماه دوری با ورودم به خونه کردم :
به سمت تنگ ماهی رفتم چند ثانیه ای به ماهی خیره شدم ؛
به ماهی
سلام کردم ؛
و باز هم به یاد زندگی خودم در این دنیا و...
گاهی خودم و مانند یک ماهی می دونم که تو این دنیا فقط دارم وقتم و تلف میکنم
ولی وقتی خودم و جای اون ماهی میزارم فقط به فکر رهایی از اون محفظه شیشه ای پر از آب هستم .
و بازم به این نتیجه میرسم که نباید دنیا رو ، زندانی برای خودمون بدونیم ؛
و بازهم دلگیر ماهی زیبایی میشم که خودم اون و در اینجا حبس کردم .
* از بودن در کنار خانواده بسیار لذت می برم ، اینجا خیلی تغییر نکرده هنوز هم داداشم از من بزرگتره! و هنوزم اینجا به گوشت نخوردن من گیر میدن و هنوزم مثل یک غریبم برای خانواده و هنوزم ماهی من زندگی نباتی خودش و داره ادامه میده و هنوزم ...
پ ن :
هنگامی
دستم را دراز کردم که دستی نبود ؛
هنگامی لب به زمزمه گشودم که مخاطبی نداشتم ؛
و
هنگامی تشنه نوازش شدم ،
که در
برابرم شیطان بود !.
صبح رسیدم ساری ( 6 صبح ) – بعد 12 ساعت راه
خست ه و
...
ولی یه دل پر از شوق و ذوق برای دیدن مادرم بعد 1ماه
بخدا سنگم بود آب میشد چه برسه به دل ه من
متاسفانه یا خوشبختانه دیروز روز قربونی بود ، بدیش به خاطره قربونیش نیس ، بدیس به خاطره مهمون داشتن و ... هس
فقط تنها کاری که کردم یک سلام و علیک گرم با خانواده و لا لا ...
ساعت 12 بیدار شدم و خبر دار شدم پدر و داییم گوسفند بی گناه و سر بریدن و کشتن و پوست کندن و گوشتش و هم قسمت ...
پس از کنفرانسی که 1سال پیش در مورد ضد گوشت خواری ارائه دادم و فقط هو کردن دیگه دنبال حاشیه در این حیطه نبودم و الآنم حوصله سخنرانی ندارم !
شاید خیلی خودم و میگیرم ولی واقعآً حس میکنم حق دارم !،
بعضی وقتا احساس غرور میکنم که به هیچکی تظاهر به دوستی و مثلاً عشق نکردم ! ،
یاد 3 روز پیش اوفتادم که قصد خرید برای عروسی پسرداییم که هفته دیگه تو ساری برگذار میشه رو داشتم ؛
فقط اون شب کارم شده بود ، کرکر خنده ، شاید هیچوقت تیکه های پی در پی دخترهای خیابان پاستور همدان از ذهنم بیرون نره! یعنی این همه دختر که در به در دنبال یه پسر خوب میگردن!
– بابا بخدا من قصد ازدواج ندارم به کی بگم
پ ن :
تو زندگی مثل یه تمبر باش ؛
به یک هدف بچسب ،
و اون و به مقصد برسون
سلام
خیلی وقت بود که نتونستم ایجا مطلبی بدم ، چون دسترسی به اینترنت نداشتم
الآن که دارم تایپ میکنم ساعت 2 بامداد هست و دوستم در 2متری بنده خوابیده ، و یکی دیگه از هم خونه ای هان در اون یکی اتاق؛
زندگی دانشجویی سخته ، خیلی سخت
من به این اصلاً عادت نداشتم و هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم که زمانی برسه که از شمال بیام در غرب کشور اونم در همدان زندگی کنم ، ولی این یک قسمت هست
من به قسمت اعتقاد دارم .
با شرایطی دارم دست وپنجه نرم میکنم که بیشتر جنگ و جدل با خودم ه ( اسمش هس خودسازی )
ببخشید که نمی تونم به وبلاگه اتون سر بزنم شرایطم بسیار بحرانی ه .
از همه دوستانم معذرت میخوام ، سعی میکنم به زودی زود باز آپ کنم ؛
پ ن :
هوا گرفته بود ، باران می بارید ؛
کودکی آهسته گفت : خدایا گریه نکن ، درست میشه !ً