ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مرد مسن به همراه پسر 25ساله اش در قطار نشسته بودند.در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر25ساله که در کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.
دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد،
فریاد زد: پدر نگاه کن درخت ها حرکت می کنند، مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان زوج جوان نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را مِ شنیدند و از پسر جوان که مانند یک کودک 5ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن،رودخانه،حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند، باران شروع شد.
چند قطره باران روی دست پسر جوان چکید و با لذت آن را لمس کرد و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن، باران می بارد.
آب روی دست من چکید ،زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند:چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الآن از بیمارستان بر می گردیم.
امروز پسرم برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند ... !
نگاهت به زندگی را عوض کن!
آن وقت مطمئن می شوی که زندگی زیباست ... !
دختر فداکار
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: “چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم.”
آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: “باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید..” مکث کرد. ”بابا، اگر من تمام این شیربرنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟”
ادامه مطلب ...
وعـده ی پــوچ
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر
خارج شد.
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم
و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت
بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.
اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند،
ادامه مطلب ...
مـلا و شـراب فـروش !
معنـای عـشـق واقـعی
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی
غیرتکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند : با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی "دادن
گل و هدیه" و "حرف های دلنشین" را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری
دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی" را راه
بیان عشق می دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
ادامه مطلب ...