ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
صبح رسیدم ساری ( 6 صبح ) – بعد 12 ساعت راه
خست ه و
...
ولی یه دل پر از شوق و ذوق برای دیدن مادرم بعد 1ماه
بخدا سنگم بود آب میشد چه برسه به دل ه من
متاسفانه یا خوشبختانه دیروز روز قربونی بود ، بدیش به خاطره قربونیش نیس ، بدیس به خاطره مهمون داشتن و ... هس
فقط تنها کاری که کردم یک سلام و علیک گرم با خانواده و لا لا ...
ساعت 12 بیدار شدم و خبر دار شدم پدر و داییم گوسفند بی گناه و سر بریدن و کشتن و پوست کندن و گوشتش و هم قسمت ...
پس از کنفرانسی که 1سال پیش در مورد ضد گوشت خواری ارائه دادم و فقط هو کردن دیگه دنبال حاشیه در این حیطه نبودم و الآنم حوصله سخنرانی ندارم !
شاید خیلی خودم و میگیرم ولی واقعآً حس میکنم حق دارم !،
بعضی وقتا احساس غرور میکنم که به هیچکی تظاهر به دوستی و مثلاً عشق نکردم ! ،
یاد 3 روز پیش اوفتادم که قصد خرید برای عروسی پسرداییم که هفته دیگه تو ساری برگذار میشه رو داشتم ؛
فقط اون شب کارم شده بود ، کرکر خنده ، شاید هیچوقت تیکه های پی در پی دخترهای خیابان پاستور همدان از ذهنم بیرون نره! یعنی این همه دختر که در به در دنبال یه پسر خوب میگردن!
– بابا بخدا من قصد ازدواج ندارم به کی بگم
پ ن :
تو زندگی مثل یه تمبر باش ؛
به یک هدف بچسب ،
و اون و به مقصد برسون